یکتا جونم یکتا جونم ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
تینا جونم تینا جونم ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

عشق های مامان یکتا و تینا

برگشت عزیز از مشهد

سلام گلم الان زنگ زدم به بابایی گفت عزیز از مشهد رسیده اند بابایی هم رفت دنبالت از خونه عزیز کوچیکه اومدی خونه عزیز و عمه زنگ زدم این قدر خوشحال بودی کلی ذوق کردی عزیز دلم حالا تا بعد ببینم برای دخمل گلم چی سوغاتی اوردند ...
20 ارديبهشت 1390

یکتا و بابایی

سلام دختر ناز مامانی   دیشب عزیز دلم با بابایی تا ساعت 1 بیدار بودی که من بخواب رفتم ولی تو گلم صدات را تا چه موقه می شنیدم داشتی با بابایی حرف می زدی کارهای که در روز انجام دادی می گفتی شعر می خوندی البته (بعضی وقتها هم چخان هم می کردی )   هر چی می گفتم یکتا بیا بخواب می گفتی مامانی تو تنهایی می گفتم اره می گفتی باشه بابایی هم تنها هست من می ایم گریه نکن اخه بابا جونت عادت داره شبها تا ساعت 2 بیدار باشه تا فیلم ببینه تو هم کنار او بودی     ...
19 ارديبهشت 1390

یکتا و پارک

سلام دختر ناز مامان   خوبی گلم تا امروز می شود 5 روزه که خونه عزیز بزرگه هستیم خدا را شکر عادت کردی کمتر بهانه می گیری که بریم خونه خودمون عزیزکم 2 روز نصفی تعطیلی پیشت بودم شب جمعه با بابایی رفتیم پارک نشاط خیلی خوش گذشت تو همون لحظه که رسیدیم اصلا" مهلت نشستن را ندادی فورا" رفتی سوار ماشین برقی شدی بعد سوار قطار شدی بعد دوباره گفتی می خواهم برم استخر توپ این قدر بازیگوش هستی که ما را مجبور کردی تنهایی سوار چرخ فلک بشی حالا چرخ فلک نبود صندلی پرنده اسمش بود من خیلی ترسیده بودم نمی خواستم سوارت کنم ولی بابایی می گفت بگذار سوار بشه ترسش می ریزه من هم مجبور شدم سوارت کنم دایم دست تکون می دادی و می گفتی مامان جونم مامان خودم ...
18 ارديبهشت 1390

بد خوابی

سلام عزیزم خوبی گلم     امروز صبح ساعت 5 نیم عزیز بزرگه عمو عمه بابا احمد راهی مشهد شدند التماس دعا اما تو گلم حدسی که زدم درست بود دیشب تا صبح ساعت 4 نخوابیدی هی گریه می کردی     که بریم خونه خودمون هی جیغ می زدی تو کجا می خواهی بری اخه تو گلم فکر کردی من تو را گذاشتم اون جا می خواهم برم یک جای دیگه ساعت 4 بود که دیگر بی حال شدی و بخواب رفتی مامانی دیگه نفس از بدنش کشیده شده بود صبحی هم می خواستم بیایم خواب بودی چه خواب نازی ولی مامانی داره این جا از حال می ره خاله جان ( اخه من به مادر شوهرم می گم خاله ) فاطمه محسن و بابا احمد سفرتان بی خطر دوستتان دارم ...
14 ارديبهشت 1390

یکتا وشیر خوردن

سلام گلم و بلبلم     الان زنگ زدم خونه عزیز کوچیکه گفت خوابی الهی قربون اون خواب رفتنت بشم عزیزم     دیشب وقتی کنارم خوابیدی دوباره یواشکی بدون اینکه بابایی بفهمه لباسم را عقب زدی و گفتی من جی جی (منظور همون مع معی هست) می خوام گفتم زشته مامانی گفتی چرا امیری می خوره امیری همون امیررضا پسر دوستم هست دلم برایت خیلی سوخت اخه تو تا 2 ماه فقط شیر من را خوردی از وقتی که شیشه گرفتی دیگه سینه را ول کردی اما هر کار می کنم که از شیشه بگیرمت نمی توانم اخه شبها عادت کردی و دایم گریه می کنی می گی شیر تو پستونک می خوام می دانم سختت هست عزیز دلم     ...
13 ارديبهشت 1390

مسافرت عزیز

سلام گلم خوبی مامان جون عزیز دلم فردا صبح چهارشنبه ساعت 5 صبح عزیز بزرگه با عمه عمو و بابا احمد می خواهند بروند مشهد خوش به سعادتشون دلم خیلی گرفته عزیزم  من هم خیلی پرطمع هستم مامانی اخه من و تو بابایی مهر سال گذشته رفتیم انشاالله به سلامتی بروند بهشون خوش بگذره مامانی من قراره امشب من و تو و بابایی امشب بریم خونه انها بمونیم تا فردا صبح خداحافظی بکنند و تا یک هفته هم باید توی خونه انها باشیم یک کم دلم شور می زنه تو شب اونجا بهونه نگیری اخه تو عادت کردی شبها خونه خودمون بخوابیم     ...
13 ارديبهشت 1390